آوای سپاس من
 از والدین امروز و شاگردان دیروز
و شاگردان امروز و والدین فردا
که ثابت نمودند مهرشان را با یادی از من !

می گویند معلمی شغل نیست. آری!
راست گفته اند؛ کدام شغلی است که ابزار کارش انسان باشد
 و هدفش و محصولش انسان سازی؟! معلمی عشق است؛
معلمی همان راهی است که پیش از این،
رسولان عشق پیموده اند و من اکنون
تمام افتخارم این است که مسافر همان راهم!
من معلمم و تو ای کودک امروز کلاس من!
 همان درختی هستی که فردا،
سایه ات را بر سر من نیز خواهی کشید.
 آنچه من به تو می دهم،
 آموزش است
و آنچه تو در من می پروری،
 شور آموختن!
 تو اکنون چون نهالی در دامانِ من هستی،
 شور و انرژی در اندام هایت متراکم است
و رشد و تعالی در ساقه های جوانت جریان دارد.
تو سرشار از استعداد و خلاقیتی
و من این را خوب می دانم!
پس من برایت
چون زمینی گرم و مهربان خواهم بود
که ریشه های تو را غنی می کند
و اجازه رشد و گسترده شدن به ریشه های تو می دهد.
هر صبح به اشتیاق دیدار تو برمی خیزم
 و تمام توان و انرژی ام را برای لحظه ای
کنار می گذارم که با تو قسمت می کنم.
طوری آماده آمدن می شوم که گویا به میهمانی بزرگی دعوتم!
آری، من میهمان چشمان صمیمی توام که لایق بیش از این است! همان ابتدای رسیدن، سلام و احوالپرسی ام بهانه ای می شود
 تا در چشمان تک تک شما نگاه کنم!
نکند در کنج نگاهی کسالتی کز کرده
 و یا غمی خانه گزیده باشد.
شروع کلاسم با نوشتن نام خدا بر تن سیاه تخته است؛
آخر تخته سیاه هم باید از امید به خدا سهمی ببرد.