داستان احمدک را بخوان !
• بسم الله الرحمن الرحيم
• به نام ياور هميشگيم
• احمدک
• معلم چو آمد به ناگه کلاس
• چو شهري فرو خفته خاموش شد
• سخنهاي ناگفته در مغزها
• به لب نارسيده فراموش شد
• معلم ز کار مداوم مدام
• غضبناک و فرسوده و خسته بود
• جوان بود و در عنفوان شباب
• جواني از او رخت بر بسته بود
• سکوت کلاس غم آلوده بود
• صداي درشت معلم شکست
• ز جا احمدک جَست بند دلش
• از آن بي خبر بانگ ناگه گسست
• بيا احمدک درس ديروز را
• تا ببينم که سعدي چه گفت ؟!
• ولي احمدک درس ناخوانده بود
• به جز آنچه ديروز آني شنفت
• لباس پر از وصله و ژنده اش
• به روي تن لاغرش لرزه داشت
• زبانش به لکنت بيفتاد و گفت
• بني آدم اعضاي يکديگرند
• وجودش به يکباره فرياد کرد
• که در آفرينش ز يک گوهرند
• زبان دلش گفت بي اختيار
• چو عضوي بدرد آورد روزگار
• دگر عضوها را نماند قرار
• تو کز کز ، تو کز .....
• واي يادش نبود
• جهان پيش چشمش سياپوش شد
• در آن عمر کوتاه او خاطرش
• نمي داد جز آن پيامي دگر
• در اعماق قلبش به جز درد و رنج
• نمي کرد پيدا کلامي دگر
• معلم بگفتا به لحني گران
• که اي احمدِ کودن بي شعور
• نخواندي چنين درس آسان
• بگو دگر چيست فرق تو با ديگران ؟
• خدايا !! چه مي گويد آموزگار ؟
• نمي داند آيا که در اين ديار
• بُود فرق ما بين دار و ندار
• چه گويد بگو تو حقايق بلند
• او به آهستگي بي نوا
• چنين گفت زير لب با قلب چاک
• که آنها به دامانِ مادر خوشند
• و من بي وجودش نهم سر
• به مال پدر تکيه دارند و بس
• من از روي اجبار و از ترس مرگ
• از آن دست شستم ز درس
• کنم با پدر پينه دوزي و کار
• ببين دست پر پينه ام شاهد است
• معلم بکوبيد پا بر زمين
• که اين قلب پيک پر از کينه است
• به من چه که مادر زکف داده اي
• به من چه که دستت پر از پينه است
• رود يک پسر نزد ناظم که او ،
• به همراه خود يک فلک آورد
• نمايد پر از پينه پاهاي او
• ز چوبي که بهر کتک آورد
• دل احمد آزرده و ريش گشت
• درون دلش کور سويي جهيد
• به ياد آمدش شعر سعدي و گفت :
• ببين يادم آمد کمي صبر کن
• تحمل خدا را ، تحمل دمي
• تو کز محنت ديگران بي غمي
• نشايد که نامت نهند آدمي .