‎‏شجاعت همراه ترس

پهلوان

 

شخصی که اهل یکی از روستاهای بالاده‏ پدر بود ادعای شجاعت می‏کرد و احساس قدرتمندی او تمام اهل ده را تحت تاثیر قرار داده بود تا حدی که اورا پهلوان خطاب کردند و او خود نیز از شنیدن نام پهلوان باورش شده بود که شجاع است.

تا اینکه شیر قوی و نیرومندی در اطراف ده دیده شد و مردم را به وحشت انداخت و همه‏ی اهالی انتظار داشتن که پهلوان این مشکل را حل کند.

پهلوان بازوبند خود را بست و یک طبل برداشت و به دشت رفت چند نفر از جوانان ده که از هیجان لذت می‏بردند به‏همراه او ‏رفتند تا جنگ او را با شیر ببینند و برای اهالی ده تعریف کنند.

پهلوان همان‏گونه که طبل می‏زد و راه می‏رفت شیر را دید و شروع کرد به شکم خود زدن جوانان علت را پرسیدند و او با شرمندگی گفت طبل را می‏زدم تا شیر بترسد و حالا بر شکم می‏زنم چون خود نیز ترسیده‏ام.

جوانان با همکاری و همیاری هم شیر را شکار کردند ، به ده آمدند و پهلوان سرافکنده مانده بود.

 

حکایت های دهخدا